نیامدهام که بمانم
آمدهام که بمیرم!
و زندگی ماهی قرمز کوچک و سرگردانی بود
که نرسیده به صبح روز سوم عید تمام شد...
بیپرده بگویم
گاهی باید برای عشق مشت گریان واشدهای باشی
و چنان به پای او بیفتی که مرگ راه خانهاش را برای همیشه گم کند...
تمام جادههای جهان را قدم زدم
به آخر این خیابان خسته رسیدم
و راهی جز دوست داشتن تو
پیش رویم نیست...
خندههایم را نبین
اینکه باد را با دمیدن در گل شیپوری صدا میزنم
و جای تو اینجا
کنار این دریچه دلتنگ خالیست...
گاهی فکر میکنم زمینی بایر هستم
چاهی بدون آب
که پرندگان و غزالان
ناامید از من به لانههایشان بازمیگردند...
اگر بدانی این بیابان تشنه
رد خراش چه کاروانهایی را بر سینه خود دارد!
آغوشت را برایم آماده کن
تا بیایم و بگویم
مرگ چگونه در تمامی این سالها از چشمهای تو میترسید
و من هنوز عاشقت هستم...
تو را
که خوب میدانی معنای «شب را
روز را
هنوز را...»
http://kajhayegerye.blogfa.com/