دیروز که نامه ات رسید، هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود
در نیمروز «شمیران» از چه سخن میگفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پُر بود و
تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی
...
گاه پرنده وار شگفت زده به جای
خود میماندی
نازی، تو از آب بهتری... تو از ابر بهتری... تو به سپیده دم خواهی رسید
...
مبادا بلغزی
...
من دوست توام و دست تو را میگیرم
روان باش که
پرندگان چنین اند
و گیاهان چنین اند
چون به درخت رسیدی به تماشا بمان
...
تماشا تو را به آسمان خواهد بُرد
...
💚
بخشى از نامهء زيباى سهراب سپهری به يكى از دوستانش بنام نازى
بر گرفته از کتاب هنوز در سفرم - چاپ نهم