آواز،
روی کاشی
میغلتد
در عود سوز
میپیچد و
سبز سبز
از عطردان
بالا میرود
تا
ارسی
چشمانداز
را
در طاقهی رنگین کمان
بپوشد
از پلهی بالا خانهی کودکی،
سر میخورم
و یک راست
در باغچهی کتاب قدیمی
میافتم
که در نخستین تصویر آن
دختر،
گیسوان صافش را
زیر آبشار،
شانه میزند
و دیو دل باخته
با چشمهای گرد غمناکش
در شکاف بین دو طلسم
سنگ میشود
من و تو
از آن تبار منقرضیم
که نگاهش به چشم تو رسیده است و
و بغضش
به گلوی من
پیش از آن که
اشکها
به لکهای قهوهای اوراقش
بیفزایند
کتاب چاپ سنگی را
با دلتنگی
میبندم