Quantcast
Channel: شاعران جاویدان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 805

قرار

$
0
0

 

آمده ام تا خارج شوم. و اين كلمات دنباله انگشتانم هستند.  شاعر بودن را ترجيح مي‌دهم حتي اگر كسي براي كلمات برهنه جان دهد. من شاعر بودن را در خانه يك دوست جا گذاشتم و تا بيايد حس شاعرانه جاري انگشتانم  يعني رنگ‌ها شكفته‌اند. رنگ‌ها درب خانه گلي را مي‌زنند. از او مي‌خواهند تا برهنه بيايد تا آنها او را بپوشانند. از كاراكتر خبري نيست. من عمري بدون كاراكتر بودم. بدون شكل. بدون فرم.

تا سر هم بندي اين كلمات انگشتانم آزادند و تا جايي كه تنها تو مي‌داني با خود عهد كرده‌ام.

تا راه دوري كه هنوز خيلي مانده است و تشنه‌ام. در اين هواي گرم و با تو كه صحبت مي‌كنم بيدار مي‌شوم.

-         اصلا كجا مي‌خواهيم برويم؟

-          هان؟

تا هماغوشي در يك استخر.

 مي‌داني كه ما هماغوش بوده‌ايم. چيزي بيشتر بگو. جايي بيشتر ما را ببر. فراتر از هماغوشي در يك استخر در پايان.

فراتر از يك تولد. يك خلق. يك كودك كه ونگ مي‌زند. تا خميدگي انتهاي ذهنم ما را ببر.

-         من؟

شايد سرماي زير كولرها بود عامل به پا خاستنم. هشياري يخ‌بندان ميان كوير. هشياري ميان برف در دل خورشيد. يخ زدن باغ بهشت. كه من باشم براي تو كه توباشي براي من.

-         بيدار شو

از ميان يخ‌بندان دست‌هايت را ها كن. هان؟ نفست يخ زده است؟ بيدار شو و وگرنه من از پا مي‌نشينم.

نه نمي‌نشينم. من مي‌روم. پرنده‌اي از آن بالا دست‌هايش  را دراز مي‌كند.

-         مرا صدا كردي؟

از دل آسمان يك دايره سرخ كوچك شروع به بزرگ شدن مي‌كند. آسمان قرمز است. حالا ديگر در جاي تو يك حفره سياه وجود دارد. تو نيستي تا بيدارت كنم.

پرنده لبخند مي‌زند. پس تويي كه هميشه قدم‌هايت به نظر عقب‌ترند اما فرسنگ‌ها جلوتري. وقتي در توهم بيدار كردن انسان‌ها بودم آنها پريده بودند و من در انديشه خيانت ِ رفتن يا مردن يا ماندن.

زير آسمان سرخ به جايي كه بايد برسيم رسيده‌ايم. صندلي‌هاي بي‌شماري گرد صحرا چيده‌اند. صندلي‌ها ميز ندارد. صندلي‌هاي خالي‌اند.

تنها صندلي من و تو پر است. دو نقر روي آنها نشسته‌اند. من دست‌هايم را بالا مي‌آورم. حجم سنگين پيكرم جا مي‌ماند. از تنم در مي‌روم. و باز بر مي‌گردم. سر مي‌خورم دوباره از خويشتن. روي صندلي من و تو دو مرد نشسته‌اند. من و تو خود را پنهان كرده‌ايم. سوراخي در ذهنم ايجاد مي‌شود پا پس مي‌كشم.

كلمات روي من دراز مي‌كشند.

بازوانم را گرد خورشيد آسمان حلقه مي‌كنم. كنده نمي‌شوم.

اينجا ميان اين صحرا با آسمان سرخ جا مي‌مانم.

براي رفتن به جايي كه نمي‌دانم كجاست. كه مي‌دانم. جايي كه هر چه بيشتر بالا بروي سرت كمتر گيج مي‌رود.

هنوز بايد برخيزم. زمين را در ميان انگشتانم مي‌گيرم. خودم را فشار مي‌دهم. كوچك مي‌شوم. كوچك مي‌شوم. با يك انگشت دنبال خودم مي‌گردم. يك سر سوزن سياه شده‌ام روي انگشت‌هاي خودم.

به خودم نگاه مي‌كنم. خودم را فوت مي‌كنم. روح بلند يك زن سپيد پوش شده‌ام با لبخندي دائمي.

براي خودم دست تكان مي‌دهم. خودم يك قاصدك مي‌شوم. انگشتانم را تكان مي‌دهم. ميان قاصدك و زن سفيد پوش مي‌ايستم. طوفان شده‌ام. هر دو را مي‌وزم.

به قرار رسيديم؟

 

 

صبا

1387


Viewing all articles
Browse latest Browse all 805

Trending Articles