همین قدر از تو میدانم که بر خاکی نمیتازی
مگر بر پشتهای از کشتهها پرچم برافرازی
بر ابرویت قسم وقتی غضب کردی یقین کردم
که میخواهی مرا با یک نگاه از پا بیندازی
بزن چنگی به گندمزار گیسویت مرا قدری
زکات خون دلهای فقیران را بپردازی
به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما
که ما جز باختن چیزی نمیخواهیم از این بازی
از این شادم که در زندان یادت گرچه محبوسم
تو از من چون صدف در سینه مروارید میسازی
↧
فاضل نظری: به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما
↧