همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت: "خواهر، آن حلزون پیچ پیچه، یادت می آید؟"
مادر گفت: "آره، خوب گفتی، زیاد پا پی بچه ام می شد. بگویم خدا چه کارش کند!"
ماهی کوچولو گفت: "بس کن مادر! او رفیقمن بود."
مادرش گفت: "رفاقت ماهی و حلزون، دیگر نشنیده بودیم! "
ماهی کوچولو گفت: "من هم دشمنی ِماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید."
همسایه گفت: "این حرف ها مال گذشته است."
ماهی کوچولو گفت: "شما خودتانحرف گذشته را پیش کشیدید."
مادرش گفت: "حقش بود بکشیمش، یادت رفته اینجا و آنجا که مینشست چه حرفهایی میزد؟"
ماهی کوچولو گفت: "پس مرا هم بکشید، چون من هم همان حرفها را میزنم ."
...
صمد بهرنگی
ماهی سیاه کوچولو