آفتاب
دیوار را شخم می زد و
تنهایی دل ما را
.
.
.
باید باشی و ببینی
چگونه
شمعدانی ها لباس عزا بر تن کرده اند
قاب های خالی اتاقم
سر خم می کنند به سمت گورستان
همین مانده مادر هم بفهمد
از فردا هر صبح
دلتنگی دم می کند درون قوری کوچکش
تو شاعر شب های سنقرت بودی
و این چیز کمی نیست
این دستان من است
که در جیب هیچ فردایی جا نمی شود دیگر
باید باشی و ببینی
هر چهارشنبه که می آید
چگونه آب راهه ای در چشمانم جاری می شود
بی شک
پرندگان زیادی را
آب خواهد داد