دلیل روشنی ندارم اما فکر میکنم بین این افسانهها باید چیزهای مشترکی باشد. دقیقا نمیدانم چه چیزهایی. شاید شباهت انگشتشان. افسانه هم همینطور. بنابراین ما –من و افسانه- باید خیلی خوششانس باشیم که از میان این همه سال، این همه شهر، این همه دانشگاه، این همه کتابخانه، این همه افسانه، این همه ابراهیم، درست در بعدازظهر پاییزی یکی از چهارشنبههای هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی در کتابخانهای از دانشکدهای از شهری در شرق این کرهی خاکی با هم مواجه شویم و بعد عاشق هم شویم تا فکر کنیم ما خوشبختترین زوج دنیا هستیم و برای هم ساخته شدهایم و نیمهی گمشدهی هم هستیم.
از کتاب «من گنجشک نیستم» نوشتهی مصطفی مستور