تنهایی در اعماق دهشتناک
خنجری بود بر جانم
تیری بر قلبم
تنها گذارده بودم
این راه بی بازگشت
به انتهای بودن می رسید
جایی که انسان به همراه آب ها به کف زمین فرو می رفت
مثل آب های له شده آب های بخار شده آبهای گریان
دیگر نبودم اما
دوباره ابر
دوباره دریا
دوباره باران شده بودم
قانون های بقای جرم
مانع از نیستی ام میشد
دوباره کسی نبود
خداوند طنابی انداخته بود و می کشید مرا
صبا