شیپورِ جنگ را که نواختند ؛ گوش هایم را بگیر ، چشم هایم را ببند ، مرا در خودت بپیچ و به یک جای دور ببر ، جایی که بوی هیچ خون و باروتی به آسمانش نرسیده و صدای هیچ شیهه ی مرگی گلویِ آرامشش را ندریده . قول بده قبل از شلیکِ اولین گلوله ، مرا با خودت برده باشی ، که من تابِ دیدنِ هیچ جنگی را ندارم ! تابِ دیدنِ دستانی که به جای گُل ، گلوله به هم می دهند ، و به خون غلطیدنِ پیکرهای بی گناهی که روزی کودکی بوده اند و اشتیاقِ مادرانی برای زیستن ! آغوشت را باز کن ، وگرنه دق می کنم ! خسته ام از خط و نشان ها و تهدیدها ، از آدم هایی که طفل نوپای عشق را لابلای هیاهوی خودخواهیِ شان می کشند ، آدم هایی که انگار تا ابد زنده اند ! مرا با خودت ببر ، می خواهم با تو باشم ، می خواهم میانِ استبدادِ آغوش تو ، انقلاب کنم ... #نرگس_صرافیان_طوفان