شکن زلفِ چو زنار بُتام پیدا شد پیر ما خرقهی خود چاک زد و ترسا شد عقل از طرّهی او نعرهزنان مجنون گشت روح از حلقهی او رقصکنان رسوا شد تا که آن شمعِ جهان پرده برافکند از روی بس دل و جان که چو پروانهی ناپروا شد هر که امروز معایینه رخِ یار ندید طفلِ راه است اگر منتظر فردا شد همه سرسبزیِ سودایِ رُخش میخواهم که همه عمرِ من اندر سرِ این سودا شد ساقیا جامِ میِ عشق پیاپی درده که دلم از میِ عشقِ تو سر غوغا شد نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز اَلست مست آمد
↧