بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۶ شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم تا چشم بر این محفل نیرنگ گشودم چون شمع به توفان عرق داد حجابم هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است اجزای هواییست ورقهای کتابم چون لاله ندارم به دل سوخته دودی عمریست که از آتش یاقوت کبابم بیسوختن از شمع دماغی نتوان یافت بر مشق گدازست برات می نابم چون سبزه ز پا مال حوادث نیام ایمن هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم معنی نتوان درگره لفظ نهفتن بیپردگیی هست در
↧