خبری ده به من، ای باد که جانان چونست آن گل تازه و آن غنچه خندان چونست با که می می خورد آن ظالم و در خوردن می آن رخ پر خوی و آن زلف پریشان چونست چشم بد خوش که هشیار نباشد، مست است لب میگونش که دیوانه بود، آن چونست رخ و زلفش را می دانم باری که خوشند دل دیوانه من پهلوی ایشان چونست روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند یا رب، آن یوسف گم گشته به زندان چونست گل به رعنایی و نازست به مجلس، باری حال آن بلبل آشفته به بستان چونست هم به جان و سر جانان که کم و بیش مگوی
↧