فقط با باران عشق می توانستم باز گردم. آیا هیچ توانی برای برخاستن بود؟ وقتی دست های من زنجیر ستارگانی دور بودند و باز هم عود کردم دراین اعتیاد دوباره یادت. دوباره خمار و دوباره بی خویشتن. و اتصالاتی دراز مرا به باد فنا برد. نه. بی یاد تو مدت هاست انگار که پوسیده ام ای عشق. و تجمع ذراتم اکنون قیامت را در من متجلی نموده است. حالا که بر خاسته ام فقط برای گرفتن دستانت که گرم بی پاسخ مانده اند. مرا توان حضورت نیست. محو می شوم.
آه من در این برزخ وجود به انتظار ننشسته ام. صاعقه مرا در بر می گیرد از آن بالا می روم و سقوط می کنم در سورپرایزاهای تو. در گودال های آب سرگردان چون خودم که فقط به فکر جاری شدن هستند و انگار به انتظار من و تو نشسته اند و بعدها بهانه ای می شوند برای لو رفتن عکس هایم یک قدم آنسو تر از تو. برای تمنای آغوشت. اتصالات مغزم دوباره جاری می شوند و نقاط متمرکز نور در مغزم تو را فریاد می کنند ومی اندیشم همه توصیف من از زندگی همین امتداد این خطوطند به سمت تو که می توانند تا ابد جاری باشند درست دنباله حضورت وقتی مرا روانه دریا می کنی وخودت هم می آیی و به تماشای موج ها می ایستیم و کسی مرا سوار قایق یادت تو می کند میان رقص لبخند های زیبا.
دوباره عود کرده ام به سمت زندگی. دوباره زنده گشته ام. هرچند نفس بار اندکی از همه هستی ام باشد و در آرزوی رقصیدنی مداوم با تو باشم. سپاسگزارم ای دوست برای بودنت که ممتد است تا ابدیت. بعد از همه فنا گشتنم هایم دیگر نمی توانم نگران باشم. نمی توانم نگران فنا گشتن باشم. پس خدا حافظی نمی کنم. اما می ترسم می ترسم تو را به باد دهم. پس بگذار بروم. بگذار برای همیشه محو شوم....
صبا
6/5/1388 ساعت یک نیمه شب